ماجرای ترس از آقا طیب
سلام دختر نازم روز پنجشنبه عمه لعیا اینا رو واسه شام دعوت کرده بودم همه چی رو آماده کردم واسه شام هم خورشت قیمه پختم غروب عمه لعیا با دختر عمه فاطمه اومدند همه چی خوب پیش می رفت تا اینکه زنگ آیفون به صدا در اومد بله آقا طیب بود تو هم تو بغل بابایی رفتی به پیشوازش که.......... وماجرا از اینجا شروع شد دیدن آقا طیب همانا و شروع جیغ و داد تو همانا آخه آقا طیب روحانیه و تو هم از عمامه میترسی خلاصه که حسابی آبروی ما رو بردی من که از خجالت آب شدم مگه میشد آرومت کرد رسما از ترس داشتی می لرزیدی خلاصه وقتی که دیدیم تو آروم بشو نیستی بابایی بردت خونه مامان جون ما شام و خوردیم و ساعت ٣٠/١٢ بعد از رفتنشون بابایی آوردت خونه امان از دست...
نویسنده :
رعنا
9:30